
۳پرده از سیدمجتبی؛دستخوش یکقرانی«نواب»که مسعود کیمیایی را سینمایی کرد
به گزارش خبرنگار مهر، نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین وقایع تاریخ معاصر این کشور است. این نهضت با نقش آفرینی دکتر محمد مصدق، آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی، شهید سید مجتبی نواب صفوی و جمعی از چهرههای ملی و با هدف ملی کردن منابع نفتی ایران شکل گرفت.
نواب صفوی در این شرایط به عنوان یک روحانی و فعال سیاسی وارد میدان شد. او با تأسیس گروه فداییان اسلام، تلاش کرد تا با نقش آفرینی در جنبش ملی شدن نفت این نهضت را از جنبههای مذهبی و اسلامی تقویت کند.
نواب صفوی به شدت با نفوذ استعمار در ایران مخالف بود. او اعتقاد داشت که ملی شدن صنعت نفت یک گام بزرگ در راستای استقلال کشور است. فداییان اسلام به عنوان یک نیروی فعال در مبارزه با سلطه خارجی، اقداماتی علیه منافع انگلیس انجام دادند و به ایجاد جو ملیگرایی کمک کردند.
روایتهای تاریخی از سلوک و افکار شهید سید مجتبی نواب صفوی همواره مورد علاقه تاریخ نگاران بوده است.
روایت اول؛ بلیط سینما
در کتاب مجموعه مقالات در نقد و معرفی آثار مسعود کیمیایی اثر زاون قوکاسیان درباره ماجرای دیدارهای این کارگردان سینمای ایران با نواب صفوی از قول کیمیایی روایت شده است:
سید مجتبی نواب صفوی در محله ما مینشست. سید عبدالحسین واحدی هم همیشه همراه او بود. واحدی عمامه سبزی بر سر میگذاشت که دنباله اش پشت کمرش آویزان بود. نواب آدم با ابهتی بود. شال سیاهی به کمر میبست که یک هفت تیر توی آن قائم کرده بود. توی محله که راه میرفت بچهها بهش سلام میکردند و دستش را میبوسیدند و او عادت داشت به هر کدام یک قران میداد. بلیط سینما آن موقع شش ریال بود.
من و بچهها اغلب در مسیر او قرار میگرفتیم. شش بار خودمان را بهش میرساندیم و سلام میکردیم و دستش را میبوسیدیم تا شش ریال را بگیریم و زیر چشمی نگاهی هم به دسته هفت تیرش که کمی بیرون بود بیندازیم. او البته متوجه میشد ولی هر بار یک قران را می داد. با آن پول گاهی با رفقا میرفتیم سینما و فیلم میدیدیم.
روایت دوم؛ استخاره ۲۸ مرداد
در کتاب نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی نوشته علی رهنما آمده است:
اگرچه سید عبدالحسین واحدی با مصدق مبارزه میکرد و با بقایی و شمس قنات آبادی، در احیا و فعال کردن کمیته انتقام، زیر نظر بقایی همکاری کرد، اما اسناد موجود نشان میدهند که نوابصفوی، با مشارکت فداییان در این جریان سخت مخالف بود. در بیست و ششم مرداد ۱۳۳۲ که کودتای اول محور ضد مصدق خنثی شده بود و تهران در تب و هیجان کودتا و ضد کودتا و ضد ضد کودتا بود، تمامی نیروهای سیاسی که از ۱۳۲۹ در ایران نقش ایفا کرده بودند و همچنان پر جنب و خروش بودند، مشتاقانه در انتظار میوه فعالیتهای اردوگاه و آرمان خود بودند.
در این میان، فداییان اسلام در غم فوت نابهنگام همسر جوان رهبر خود، نوابصفوی، فرو رفته بودند و خود را برای مجلس یادبودی که قرار بود آن روز در مسجد اباذر برپا شود، آماده میکردند. بنا به گزارشی در صبح ۲۸ مرداد، نوابصفوی که داشت از دست تودهایها دیوانه میشد، تصمیم میگیرد قیام کند و برای اخذ تصمیم نهایی در این مورد، در ختم عیالش استخاره میکند.
بنا بر همین گزارش، نواب صفوی میگوید استخاره فرمود که صبر کن که من هم صبر کردم که از جانب خداوند تودهایها کوبیده شدند. در روز ۲۸ مرداد، نواب صفوی به سیاست صبر و انتظار خود ادامه داد و در کناری ایستاد. آنچه تاکنون اسناد نشان دادهاند و ممکن است فردا گوشهای دیگر از آن نمایان شود، این است که نواب صفوی در ماههای آخر صفبندیهای مشخص سیاسی، به اردوگاه هزار رنگ مخالفان مصدق و موافقان واژگون کردن حکومت ملی او نپیوست.
روایت سوم؛ خانه سید محمود
در کتاب یادآور شماره ۹،۱۰،۱۱،۱۲ شناختنامه آیتالله سید محمود طالقانی به نقل از محمدمهدی عبدخدایی آمده است:
چهار شبی آنجا بودیم و مرحوم آیتالله طالقانی خیلی تلاش کردند برای ما مخفیگاهی پیدا کنند، ولی اوضاع خیلی خطیر بود و همه سخت ترسیده بودند. حتی آقای طالقانی از مرحوم عزتالله سحابی هم خواست جایی را پیدا کند و ایشان به منزلشان آمد و مدتی با هم صحبت کردند و گفت: احتمالش خیلی کم است. بعدها شنیدم ایشان گفته بود: اینها با چنان شور و حالی زیارت عاشورا میخواندند که غبطه خوردم!
بعد از ترور نافرجام حسین علاء توسط مظفر ذوالقدر رژیم تصمیم گرفت به هر نحو ممکن خود را از دست فداییان اسلام خلاص کند. دیگر هیچ جا برای ما امن نبود. بالاخره شهید نواب به این نتیجه رسید به منزل آیتالله طالقانی برویم و به من مأموریت داد بروم و به ایشان خبر بدهم.
من سوار تاکسی شدم و خودم را به منزل مرحوم آیتالله طالقانی رساندم و قضیه را گفتم. ایشان گفتند: خانهام تحت نظر است و رژیم میداند من با شما ارتباط دارم، بنابراین قبل از هر جایی برای دستگیری شما به اینجا خواهند آمد.
من گفتم: آقای نواب گفته: آقا سید محمود، سید مردی است! آقای طالقانی گفتند: خانه خودتان است، تشریف بیاورید!
آن شب همراه با شهید نواب، شهید سید محمد واحدی و شهید خلیل طهماسبی به منزل آیتالله طالقانی رفتیم. هوا سرد بود و مرحوم آیت الله طالقانی منقل پر از آتشی را آوردند تا گرم شویم.
از شهید نواب پرسیدیم: اگر ما را گرفتند، چه کنیم؟ ایشان جواب داد هر کاری را که درست تشخیص دادید، انجام بدهید. پرسیدیم: اگر شما را گرفتند چه میکنید؟ گفت: مرا میکشند، ولی من مثل اسطوره «امنّا برب الغلام» زنده خواهم ماند.
فردا صبح زود، شهید نواب روی بام رفت که اذان بگوید. آقای طالقانی مرا بیدار کردند و گفتند: برو جلوی او را بگیر، مگر نمیداند در به در دنبالش هستند؟ میدانستم ایشان نگران جان نواب است، والا آدم بسیار شجاعی بود و از چیزی باکی نداشت. روی پشتبام رفتم و گفتم آقای طالقانی به این کار شما راضی نیست. شهید نواب اذان را قطع کرد و گفت: اگر صاحبخانه راضی نباشد، کار من شرعی نیست.